نازنین زهرا عزيز مننازنین زهرا عزيز من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

چراغ زندگیمون

روز مامان

  به مناسبت روز مامان اومدیم مظفر بابا اجازه داده من غذا سفارش بدم     بزار ببینم چی دارن ..... آقا میشه بیاین لطفا.... ...
18 مرداد 1392

تازگيها

تازگي ها ياد گرفتم با کوچکترين نوايي که از هر جا پخش بشه دستامو ميارم بالا و دست ميزنم نظر بقيه کو جلب من شد اونوقت شروع مي کنم به تکون دادن بدنم و دستام و ناناي کردن .تازه يه عالمه هم همراهي پيدا ميکنم . تازگيها ياد گرفتم دستم و از وسايل خونه ول کنم و براي چندثانيه شايدم کمتر رو پاهام بدون کمک بايستم ولي مي افتم اما ميدونم من ميتونم بالاخره همين روزا اين کار و براي مدت طولاني انجام ميدم .. تازگي ها ياد گرفتم انگشتاي دستم و ميگيرم به اين معني که لي لي حوضه مخونم .ياد گرفتم چشم و بيني زبونم و نشون ميدم . تازگي،ها با کوچکترين اخم مامان بغض ميکنم و گريه ميکنم. تازگيها ياد گرفتم از تخت و مبل و پله پايين ميان . تازگيها دالي موشه کردن &n...
13 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام به همه ني ني ها بالاخره بعد  از دو ماه اومدم تا يه عالمه خاطره رو ثبت کنم البته با کمک مامانم نمي دونم از کجا بگم آخه خيلي اتفاق افتاده ... دوازده خرداد روزي بود که به مسافرت دوم زندگيم همراه مامان و بابا  با يه ماشين پر سرو صدا که بزرگترا بهش ميگن قطار رفتم . عجب چيزي بود اين قطار  !منم که نديد پديد اصلا نميذاشتم مامان و بابا بشينن که آخه تا حالا ماشين به اين بزرگي با يه عالمه آدم توش و نديده بودم دوست داشتم يکي يکي آدما رو نگاه کنم و از هرکي خوشم ميومد يه خنده تحويلش ميدادم از هرکي هم خوشم نميومد ميزدم زير گريه يعني غريبي مي کردم.مامان خوشحال بود و قبل سوار شدن به قطار به بابا ميگفت نازي تو قطار هم مثل ماشين تا خود ته...
13 مرداد 1392